افسانه من
ميگويند اول ارديبهشت ماهِ سال چهل و دو در شهداد وقتي كه بلبلهاي خرمايي شاد از هواي بهاري، لابهلاي شاخههاي نخل اين سو و آنسو ميپريدند و آواز ميخواندند، صداي گريههاي نازك و كشدار نوزادي كه هشتمين عضو از خانوادهي شعباننژاد بود، به نرمي با صداي بلبلها در هم آميخت. صدايش با نسيم ملايمي كه از كوير ميآمد و برگهاي نارنج و پرتقال باغ را نوازش ميكرد، همراه شد.
آن نوزاد من بودم. نامم را افسانه گذاشتند و ناخودآگاه روحم را به شعر و قصه و افسانه پيوند زدند. اينگونه بخشي از آسمان آبي مال من شد. آسماني كه در خواب و بيداري به آن سفر كردهام و سفر ميكنم.
پدرم محمود، فرزند حسين و مادرم خديجه غضنفري معروف به بيبي شوكت فرزند صادق از مكتبرفتگان و باسوادان ديار خود بودند. سينهاي داشتند لبريز از شعر حافظ سعدي و مولانا، آغوش هر دو بوي غزل ميداد و نفسهايشان پر از رديف و قافيه و وزن بود. از زماني كه گوشهايم آموختند كه بشنوند، در لابهلاي حرفهاي آنها شعر را شنيدم.
از زماني كه چشمهايم ياد گرفتند كه ببينند، از آنها تلاش و سختكوشي و مهرباني را ديدم.
پدرم دستاني سبز داشت كه به نخلها صبر را ميآموخت و به آنها ياد ميداد كه در برابر ناملايمات كوير پرتحمل باشند.
به نارنجها و پرتقالها ياد ميداد كه پربار باشند. به خاك ياد ميداد كه مهربان باشد و حاصلخيز و من همهي اينها را در پدرم ميديدم و از او ياد ميگرفتم. مادرم دستاني سخاوتمند داشت. سفرهاي هميشه باز و خانهاي هميشه پر از مهمان، ناني كه به زحمت در تنور گوشهي خانه ميپخت تنها براي هشت فرزندش نبود، براي هر كسي بود كه بوي نان او به مشامش ميرسيد.
بزرگ ميشدم. در سايه پدر، مادر و در كنار خواهر و برادرهايي همه از من بزرگتر. خردسالي من در كنار درختهاي بلند نخل و پرتقالها و نارنجهاي هميشه سرسبز گذشت. خردسالي من در خانهاي گذشت كه صبح ما، با صداي آواز شرشر جوي آبش آغاز ميشد. ظهر ما در آبهاي خنكش خيس ميخورد و شب ما، در زير آسمان پر از ستارهاش به آخر ميرسيد.
چه صفايي داشت دست در دست مادر و پدر در كوچه باغها قدم زدن، به صداي گنجشكها و بلبلها گوشكردن و از اين دنيا غافلبودن. چه صفايي داشت احساس بزرگي كردن و با دستهاي كوچك و كودكانه در كنار پدر و مادر كاركردن.
چه صفايي داشت با مادر بازيكردن، به شعرها و حرفهاي او گوشكردن، در كوير بزرگشدن و صبر و سرسختي را از او آموختن.